به گزارش
سونیوز، سراسر تاریخ ادبیات و هنر ایران از فصول ادبیات انقلاب و ادبیات زمان جنگ خالی است. اما اگر بتوانیم روی برخی اشعار و نوشتههای دورانی را که به قیام مشروطیت متهی شد نام «ادبیات انقلاب» بگذاریم در میان آن آثار یک کتاب درخششی خاص دارد.
این کتاب «سیاحتنامۀ ابراهیمبیگ» است و به قلم حاج زینالعابدین مراغهای ۷۲سال پیش منتشر شده است.
سیاحتنامۀ ابراهیم بیگ، شرح سفر یک بازرگان غیور و وطنخواه ایرانی ساکن مصر است که به عشق دیدار وطن از مصر حرکت میکند و از راه بادکوبه به زیارت مشهد و از مشهد منزل به منزل تا پایتخت میآید و سرخورده و رنجیدهخاطر از راه آذربایجان از ایران خارج میشود. ابراهیم بیگ در طول سفر خود، در راهها و دهات و شهرها با مسائل موجود و طبقات و صنوف مختلف مردم روبهرو میشود، همه چیز و همهجا را پریشان و آشفته میبیند و به امید صلاح کارها شکایت به کارگردانان دولت میبرد و به ضرب ناسزا و کتک از حضور رانده میشود. سراسر کتاب انتقاداتی شیرین است از اوضاع عمومی و پیشنهاداتی برای اصلاح امور.
سفرنامۀ ابراهیم بیگ در مصر چاپ و به ایران فرستاده شد، دستگاه سانسور حکومت وقت «دوران ناصرالدینشاه قاجار» داشتن و خواندن کتاب را ممنوع و برای این کار مجازاتهای سنگینی اعلام کرد اما کتاب همچنان به همت آزادیخواهان در جوف بستههای تجارتی مخفیانه به ایران میرسید و بین مردم توزیع میشد - مورخین تاریخ مشروطیت مینویسند که انجمنهای سری آزادیخواهان در زیر فشار دستگاه تفتیش کسانی را داشتهاند که فصول سیاحتنامۀ ابراهیم بیگ را حفظ خاطر کرده و در انجمنها برای سایرین میخواندهاند.
ابراهیم بیگ ضمن سفر خود در طهران، به مجلس شاعرانهای دعوت میشود و در باب شعر و شاعری اظهار نظری میکند. با توجه به اینکه اظهار نظر حاجزینالعابدین مراغهای سالها پیش از جوانه زدن اولین نهالهای شعر نو و پیش از اولین اشعار دهخدا و سایرین است جالب توجه مینماید.
«... هی غلیان و چای است که میآید، صحبت نیز گرم است. یک نفر از مهمانان را که در صدر مجلس جای داشت یکی از حضار مخاطب داسته به آواز بلند گفت:
- جناب شمسالشعرا، بهتازگی چیزی انشاء فرمودهاید؟
گفت بلی، دیشب چیزی به نواب والا امیرزاده نوشتم. فردا جمعه است، بنده حضوراً خواهم خواند. دست کرد به بغل، کاغذی درآورد، بنا کرد به خواندن و در اتمام هر بیتی از مستمعین صدای بارکالله، احسنت، احسنت است که بذل میشود. یکی از آن میان گفت: آفرین به خیال مبارک شما. بهبهبه چه خوب گفتهاید پس روی به من کرد چطور است مشهدی. گفتم بنده از این چیزها نمیفهمم. گفت چطور نمیفهمی. کلامیست که سراپای روح است. گفتم هیچ روحی ندارد. این شیوه کهنه شده، مقتضیات زمان امروز در امثال این ترهات روحی نگذاشته. به بهای این سخنان دروغ در هیچ جای دنیا یک دینار نمیدهند مگر در این نلک، که سبب آن هم جز بیکاری و بیماری و بیعلمی و غفلت و دنائت نفس نیست، که ظالمی را دانسته و فهمیده به عدالت و جاهلی را به فضیلت و لئیمی را به سخاوت ستایش کنی و به سبب یافتن این دروغهای بیمعنی نیز بر خود ببالی. زمان آن زمان نیست که مرد دانا بدین سخنان دروغین مزور فریفته شود. شاعری یعنی مداحی کسان ناسزاوار؟ مانند آن است که خوشنویس کشیدۀ کاف و یادائرۀ نون را خوب میکشد و نیکو مینویسد. دیگر امثال این کارها چندان چندان از فضائل انسانی معدود نیست. تو مطلب را را درست بنویس گو کشیدۀ کاف کج باشد، همه منصفان میگویند راست است. امروز بازار مارزلف و سنبل کاکل کساد است. موی میان در میان نیست. کمان ابرو شکسته و چشمان آهو از بیم آن رسته است. به جای خال لب از زغال معدنی باید سخن گفت. از قامت چون سرو و شمشاد سخن کوتاه کن از درختان گردو و کاج جنگل مازندران حدیثران. از دامن سیمین بران دست بکش و بر معادن نقره و آهن بیاویز بساط عیش را برچین دستگاه قالیبافی وطن را پهن کن. امروز استماع صدای سوت راهآهن در کار است نه نوای عندلیب گلزار. بادۀ عقلفرسای را به ساقی بیحیا واگذار تجارت وطن را ترقی و رواج بده. حکایت شمع و پروانه کهنه شد از ایجاد کارخانۀ شمع کافوری سخن ساز کن. صحبت شیرین لبان را به دردمندان واگذار سرودی از چغندر آغاز کن که مایۀ شکر است.
والحاصل این خیالات فاسده را، که مخل اخلاق اخلاف [است]، بهل کنار از حب وطن، ثروت وطن، از لوازم آبادی وطن ترانۀ بساز. از این شاعری که پیش گرفتهاید برای دنیا و آخرت شما چه فایده حاصل تواند شد. وطن شما از مظالم این حکام بیمروت چنان خراب شده که دیگر آبادی آن را تصور نتوان نمود. این امیرزادۀ ظالم ظالم که شما او را در صدق ثانی حضرت یوسف و در جلالت شأن بالاتر از حضرت سلیمان نبی تعریف کردهاید، بیدادگریست بیتربیت که امروز در بازار شئامت ما در آن غدار، که شما با یوسف پیغمبرش قرین داشتهاید، به سر این یوسف بیچاره چه بالاها که نیاوردند. از چوب و مشت و سیلی و لگد هیچ فروگذاری نکردند و کسی پیدا نشد که به حال او رحمی کند و با اینکه از تقصیر او بپرسد. هرگاه میکشتند باز احدی نمیپرسید. خدای چشم را برای دیدن احسان فرموده، بایستی آن خود را مستور دارد. به دست جمعی بیپدران چوب دادن و به جان مردم انداختن که کور شو، دیده ببیند، رو به دیوار کن چه معنی دارد. این از آیین مسلمانی است؟ هرگاه تو شاعری و از حکمت شعر خبر داری سرگذشت امروز ما را نظم کرده در شهر سرکن تا خلق بدانند در ایران چه خبر است. و هموطنان تو را از حقوق بشر به خودشان بباگاهان که در مقابل تعدیات این مشتی خذله بیش از این بردباری نکنند. به اتفاق سایر امم ایرانیان اولین قوم متمدن زمین بودند و بیشتر از سایر ملل به عزت و افتخار میزیستند. حالا چه شده که محشیتر از همۀ اقوامشان میدانند و بیگانگان در ایشان به نظر خواری مینگرند. من خود ایرانی هستم، پنج ماه است به عزم دیدار وطن و زیارت بدین مملکت بدبخت رسیدهام. از بس ناملایمات، که همه روزه در هر طرف و در تمامی شعبات ادارۀ ملک، میبینم دلم لختی خون شده، از خور و خواب و عیش و نشاط واماندهام ولی شما را از این عوالم بیخبر میبینم. افسوس که خون در ابدان شما فسرده گشته، از حسیات انسانی غافل ماندهاید.
از شدت تأثر که داشتم، گلوگیرم شد و اندکی نماند که خفه شوم. ناچار سکوت ورزیدم. مجلسیان تماماً مات و متحیر به روی من مینگریستند. پس از اندکی خودشان را جمع کردند. چون از این عوالم به کلی بیخبر بودند باز بنای تصدیق شمسالشعرا را گذاشتند.»
منبع: آرش، اسفند ۱۳۴۶، شماره ۱۵