سـونیـوز

پایگاه خبری تحلیلی

نسخه چاپی خبر

کودکی خانواده‌اش را از زلزله نجات داد و خود جان باخت

کد خبر : 3496
09:59
1401/11/22


سونیوز: روز دوشنبه 6 فوریه مردم ترکیه چشم‌های خود را به یکی از بزرگترین فجایع قرن باز کردند. 10 استان در جنوب شرق ترکیه بر اثر وقوع 2 زلزله هولناک تبدیل به خرابه شدند.


به گزارش سونیوز، با فروریختن هزاران ساختمان، خانواده‌ها از یکدیگر برای همیش جدا شده، بسیار قصه‌ها ناتمام مانده و خیال‌های مردم زیر آوارها ناپدید شد. ساختمان یولداش در شهرستان باغلار استان دیاربکر نیز یکی از ساختمان‌هایی است که از آن داستان دردناکی باقی مانده است. این داستان متعلق به خانواده تاش است.

به گزارش سونیوز، ترکیه به نقل از خبرگزاری آناتولی، روزگار تاش 12 ساله در زمان وقوع زلزله بیدار بوده و بلافاصله پس از احساس لرزش شدید، والدین و 6 برادر و خواهر خود را از خواب بیدار کرد. یک خواهر و 4 برادر روزگار موفق شدند ساختمان را ترک کنند و از منطقه دور شوند. ولی ساختمان یولداش ظرف مدت کوتاهی فروریخته و روزگار به همراه والدین و خواهرش زیر آوار گیر افتاد.

عموی روزگار با کمک اطرافیان توانست والدین و خواهر او را از زیر آوار بیرون بیاورد. والدین و خواهر روزگار به‌رغم جراحتشان نجات یافتند اما او نتوانست جان سالم به در ببرد. عمویش در میان سازه‌های فروریخته پیکر بی‌جان وی را پیدا کرد.

نباهت تاش، مادر روزگار در گفت‌و‌گو با خبرنگار آناتولی به تشریح آن لحظات هولناک پرداخته و تاکید کرد که پسرش در جریان زلزله تمام اعضای خانواده را از خواب بیدار کرده و آنها را نجات داده است.

تاش اظهار داشت: شدت زلزله به حدی بود که به دیوارهای خانه چسبیدیم. روزگار در آن لحظه گفت که «مامان نترس، مامان نترس». پسرم مانند یک پرنده بی‌تابی می‌کرد. با یک دستش به دیوار چسبیده و با دست دیگرش دستم را گرفته بود. همه ما در وحشت بوده و عجله داشتیم. نمی‌دانستیم چه کار می‌کنیم.

مادر روزگار ضمن اشاره به اینکه زیر آوار با پسرش یک متر فاصله داشته بود، تصریح کرد: چنان انفجاری بود که ساختمان متلاشی شد. وقتی چشمانم را باز کردم، زیر زمین بودم. تاریک بود و چیزی نمی‌دیدم. خون از سرم می‌آمد. صدای شوهر و دخترم را شنیدم. آنها هم زیر آوار بودند.

این مادر غمگین ادامه داد: از روزگار صدایی نشنیدم. لوله آب در دستم گیر کرده بود. آن را بیرون کشیدم. شیشه‌هایی که در سرم گیر کرده بود را بیرون آوردم. تلفنم مدام زنگ می‌زد. معلم روزگار ومغازه‌داران در محله ما زنگ می‌زدند. اما نتوانستند جواب دهم. شوهرم فریاد زده و درخواست کمک کرد. صدای برادر شوهرم را شنیدم. او به ما گفت که «شما را نجات خواهم داد». ابتدا شوهرم را بیرون آورد. سپس با تلاش زیادی من را بیرون کشید. پسر بزرگم گفت که «مامان، روزگار نیست». بعد دیدم که روزگار من نبود.
نباهت تاش جنازه پسرش را به خاک سپرده و مشتی خاک از قبر او را گرفته و در جیبش قرار داد.

نویسنده : سونیوز
پژوهشیار